5
1
از در كه آمدم تو، سكندرى خوردم و افتادم روى فرش. زنم هراسان جلو آمد و گفت: «چته مرد! چرا اين قدر هولى؟»
درد توى مچ پام وول مىخورد. با كف دست پام را چسبيدم و گفتم:
«بالاخره درست شد.»
زانو زد و نشست. گفت: «وا... راست مىگى؟»
گفتم: «ديگه همه چى تموم شد. هفتۀ ديگه حاجى حاجى مكّه!» بعد از جا بلند شدم، كُتم را كندم و گذاشتم روى جارختى. زنم از خوشحالى روى پا بند نبود. دستهايش را به هم كوبيد و گفت: «خوب! پس بعد از اين شدى حاج محسن آقا!»
گفتم: «حالا كو تا برم و برگردم.»
چشمم افتاد به عكس پدرم كه روى تاقچه بود. داشت نگاهم مىكرد. مثل همان آخرين نگاهش توى بيمارستان. گفته بود: «مبادا يادم نكنى!» گفته بودم: «اين چه حرفيه مىزنى. هنوز چند ماه وقت دارى.