35بعد گوشى را داد دست على. صدايش ضعيف و بغضآلود بود.
گفت: «بابا من ديگه نمىتونم باباى اين خونه باشم. زودتر بيا ديگه.»
گفتم: «ميام باباجون. با اون توپ چهلتيكهاى كه سفارش داده بودى».
صدايش جان گرفت. گفت: «آخ جون. يك توپ چهلتيكۀ واقعى.»
گفتم: «تو هم قول بده باباى خوبى واسه خونه باشى حرفهاى مامان رو خوب گوش بدى»
گوشى را داد به مادرش. باز همان بحث قبلى را پيش كشيد: «راستى واسه مامانم چى خريدى. چادرى يادت نرهها!»
گفتم: «حالا حالاها وقت دارم. تو هم اينقدر جوش خريد رو نزن.»
بعد گفتم كه دو روز ديگر عازم مكه هستيم. فكر مىكردم خبر مهمى به او دادهام. منتظر بودم كه بگويد: «به سلامتى. دعا و زيارت از طرف ما يادت نره!»
اما گفت: «مىگن تو مكه جنسها ارزونتره!»
گفتم: «اى بابا تو هم كه فقط...»
خدايى بود كه تلفن چى آمد روى خط و گفت: «حاجآقا لطفاً كمى كوتاهتر! بقيه هم تو نوبتند.»
بهانۀ خوبى بود براى خداحافظى. قبل از اينكه گوشى را بگذارم.
مثل اينكه تازه دوزاريش افتاده باشد، گفت: «راستى محسن آقا، من و بچهها را از دعا فراموش نكن...»
گوشى را گذاشتم، اين جملۀ آخرى دلم را تكان داد. جايشان در اين