15به جمع حالى كنند.
توجّهم به طرف آنها جلب شد. جلال هم نگاهش به آنها بود. ناگهان تعدادى از زائرين كه گويا به كشف راز و رمز اين شكلك درآوردنها پى برده بودند، از جا بلند شده، به طرف آنها رفتند. تك و توك تسبيح و انگشتر به دست داشتند و عدّهاى هم زعفران و حنا و گز و پسته و بادامهايشان را پيش كشيده بودند. تازه دوزارىام افتاد. بلند شدم تا ببينم معامله چگونه سر مىگيرد و چه چيزهايى خريدار دارد.
عربها در چانهزدن دست كمى از ما نداشتند.
يكى از عربها در حالى كه دهانش پر از گز بود، سعى مىكرد يك مثقال زعفران را به قيمتى كه معادل قيمت ايران بود، بخرد.
يكى از عربها مشغول سر و كله زدن با پيرزنى بود. پشت سر هم به عربى حرف مىزد و به جنس داخل پاكت اشاره مىكرد. پيرزن چيزى نمىفهميد. هاج و واج نگاهش مىكرد و فقط مىگفت: «10 ريال» مرد مىخواست بفهمد كه اين جنس به چه كار مىآيد و پيرزن پشت سر هم مىگفت كه «زيره... زيرۀ كرمان. ده ريال...»
بالاخره مرد عرب عاجز از درك قضيه خنديد و شانه بالا انداخت و رفت. بعضى جنسها را خوب مىخريدند. پشيمان بودم كه چرا مقدارى خرت و پرت نياوردم تا با آنها پول و پلهاى به هم بزنم.
با دلخورى برگشتم و كنار جلال نشستم. جلال دمغ بود. داشت خون خونش را مىخورد. چشم از داد و ستد بر نمىداشت. خواستم بگويم:
كاش ما هم جنسى - چيزى براى فروش آورده بوديم؛ امّا جلال اخمهايش