13و آن را ورق زد. در چند صفحۀ اول چشمش به عكس امام و رهبر انقلاب رفت. اخمهايش توى هم رفت. چپچپ نگاهم كرد و چيزى به عربى گفت كه دوزارىام نيفتاد. شرطهاى را صدا زد. عكسها را به او نشان داد و باز رو به من چيزهايى را بلغور كرد.
شرطه درشتهيكل بود. سياهچرده و ريشبزى. دفترچه را از او گرفت. عكسها را از آن جدا كرد و در گوشهاى گذاشت. طبق سفارش حاجآقا اميرى سكوت كردم در حالىكه غيظم گرفته بود. سعى كردم بر خودم مسلّط باشم و با آنها جَدل نكنم.
جستجوى ساك از سر گرفته شد. انگار حسابى مشكوك شده بودند.
اين بار كتاب دعاى قديمى را كه همسرم به عنوان «حرز» همراهم كرده بود، لو رفت! لبخند پيروزمندانهاى روى لب شرطه نشست. بىآنكه حرفى بزند از نگاه پرسشگويش خواندم كه مسألهدار است. گفتم: «ادعيه.
كتاب دعا...»
بعد دستهايم را به حالت قنوت بالا گرفتم و تكرار كردم: «دعا...
دعا...» امّا شرطه محل نگذاشت و شروع كرد به ورق زدن و خواندن مفاتيح.
بعد چپچپ نگاهم كرد. انگار كه گناهى مرتكب شده بودم. معلوم بود خيلى عصبانى است. طورى نگاهم كرد كه انگار فحش يا حرف بدى زدهام. همانطور كه مفاتيح در دستش بود سرم داد كشيد. مأمور ديگرى آمد و با ديدن مفاتيح در دست دوستش، خيره نگاهم كرد. دست و پايم را حسابى گم كرده بودم. از كارشان سر در نمىآوردم. مانده بودم چه بگويم