10توضيح داد كه كارش چيست. خوشم آمد كه بازرس هم گذاشتهاند و مراقب مسائل رفاهى و اجتماعى زائرين هستند. مهرش به دلم نشست.
اسمش جلال بود. بار دومى بود كه مشرّف مىشد. حسابى سؤالپيچش كردم. از اماكن مقدّس مدينه و مكه پرسيدم. با آرامى و متانت جواب مىداد؛ امّا هر بار كه از نوع اجناس و قيمت آنها مىپرسيدم، حاضر نبود، بيشتر توضيح بدهد. يك بار پاپيچش شدم، گفت: «اينها مسألهاى نيست.
اصل، زيارت است و بس. حالا مىآيى و مىبينى كه در اونجا به اين سو و آن سو نمىرى!»
حرف عجيبى بود. مگر مىشد كه به حج رفت و با دو - سه چمدان بزرگ سوغاتى برنگشت. تصوّر چندانى از اين سفر نداشتم؛ فكر كردم؛ بايد اين آقا جلال را كنار خودم داشته باشم. آدم باتجربه و خوشمَشربى است.
موقع سوار شدن هواپيما، چند لحظهاى گمش كردم. تقصير خودم بود. هول كردم جلوتر بروم تا طبق محاسباتم بتوانم كنار پنجرۀ هواپيما بنشينم و از آن بالا حسابى پايين را ديد بزنم. صف طويلى براى سوار شدن به هواپيما درست شده بود. از حواسپرتىِ يكى از مسافرها استفاده كردم و خودم را چپاندم جلو و چشم به سقف دوختم كه بلند بود و كاذب.
ظاهراً به خير گذشت و كسى اعتراض نكرد.
موقع سوار شدن به هواپيما هم هول و هراس داشتم، طورى كه روى پلهها، مچ پاى چپم پيچ خورد و لحظهاى متوقفم كرد. چند نفرى جلو زدند به هر جانكندنى بود، خودم را كشيدم بالا و روى اولين صندلى خالى