21از خم يك خيابان بزرگ وارد خيابانى بزرگتر شديم، گلدستههاى نورباران مسجدالنَّبى صلى الله عليه و آله در مقابل چشمانم قرار گرفت و در جلوى آن ديوارى مرتفع و طويل كه ما به موازات آن ادامه حركت داديم.
بقيع... بقيعى كه سالها شنيده بودم و گفته بودند همينجا بود و من در كنار آن، در حالىكه گاهى به خاك تيرۀ بقيع خيره مىشدم و گاه به گلدستههاى نورانى مسجدالنَّبى صلى الله عليه و آله ، ضمير مبهوت خويش را نهيب مىزدم بلكه بفهمد كجا آمده و به ديدار چه كسى و چه كسانى نايل مىگردد.
در قوس شرقى، خيابانى كه در كنارۀ بقيع به سمت جنوب مىرفت كم كم در موقعيتى قرار مىگرفتيم كه گنبد سبز مسجدالنَّبى صلى الله عليه و آله ، قبه الخضرا نمايان مىشد و لحظاتى بعد چشمها از آن چشمانداز متبرك نورانى شد.
چشمم كه به گنبد افتاد دلم لرزيد، قطرات اشكم جارى شد و گونههايم را مرطوب كرد و من از اين رطوبت چشم، مدد گرفتم براى طراوت روح، روح خسته و رنجورم، روحى كه هنوز مبهوت عظمت آن ديدارى بود كه من در وصف احساس غريبش ناتوانم.
نزديكىهاى اذان صبح بود و زوّار در كوچهها و خيابانها، مثل نهرهاى كوچكى كه آرام آرام بههم مىپيوندند و به سوى دريا مىروند، به سوى مسجدالنَّبى صلى الله عليه و آله در حركت بودند. اتوبوس با ورود به يكى از خيابانهاى فرعى، از مسجدالنَّبى دور شد و ما همچنان به قفا مىنگريستيم؛ همچون تشنهاى كه به آب رسيده، ولى اجازۀ