19چند ساعت بعد در مسجدى جمع شديم تا حاج آقاى صنوبرى مدير كاروان توصيههاى لازم را بنمايد. در گوشهاى خانمى 60-70 ساله نشسته بود و با هر دو دست بند ساك بزرگى را گرفته بود و با دقّتافراد را زير نظر داشت. لباسش از حد معمول مندرستر و چهرهاش از فقر و رنج حكايتها داشت. پيراهنى سفيد و بلند و بسيار كهنه و چروكيده ولى تميز به تن و يك جفت گالش به پا داشت. ساكش كاملاً نو و مرغوب بود و روى آن پارچهاى از كرباس سفيد دوخته و روى آن نوشته شده بود؛
نام: گُلوارى.
شهرت: وهابى سرچشمه.
نشانى: كلاته صالح آباد تربت جام.
تلفن مشهد... تلفن تربت جام... تلفن صالحآباد... تلفن مدير كاروان... و... تمام پارچه پر شده بود از نشانىها و شماره تلفنهاى ضرورى در مشهد، مدينه، مكه و...
با خودم گفتم: اين يك همسفر ايدهآل و مطلوب است. او حتماً به كمك و راهنمايى من نياز دارد و من هم به دعاى ايشان نيازمندتر. آنچه مسلّم است، حج و زيارت ايشان بيشتر از حج و زيارت من مقبول درگاه خداوند قرار مىگيرد. رنج و مشقت و تنگدستىاش و عشق و علاقهاش به زيارت به طور يقين او را مستجابالدعوه نموده. پس بهتر است كه خودم را در پناه ايشان قرار دهم و از نيروى ايمان و عشق او مدد گيرم. لذا به اتفاق همسرم به ايشان نزديك شديم و خودمان را معرفى كرديم كه زائر همين كاروانيم و با ايشان همسفر. ابتدا در چهرهاش كمى شك و ترديد مشاهده شد. او گفت كه قبلاً مشهد را نديده است.
در فرودگاه مشهد، وقتى نهنه گلوارى ديد كه در آن شلوغى و هياهو