193كه: اكنون كعبه!
كعبه، اين قبلۀ وجود، ايمان، عشق، و نماز شبانه روز ما، عمر ما. به سوى او هر صبح، ظهر و عصر، مغرب وشام نماز مىبريم و به سوى او مىميريم و رو به او دفن مىشويم. مرگمان و حياتمان رو به اوست. خانهمان وگورمان رو به اوست و اكنون در چند قدمى او! لحظه اى ديگر در برابر او! در پيش نگاه من.
در آستانه مسجد الحرامى، اينك كعبه در برابرت! يك صحن وسيع، در وسط، يك مكعّب خالى و ديگر هچ! ناگهان بر خود مىلرزى! حيرت، شگفتى! اينجا... هيچكس نيست، اينجا ... هيچ چيز حتى چيزى براى تماشا! يك اتاق خالى! همين!
احساست بر روى پلى قرار مىگيرد از مو باريكتر، از لبۀ شمشير برنده تر! قبلۀ ايمان ما، عشق ما، نماز ما، حيات ما و مرگ ما همين است؟ سنگهاى سياه و خشن و تيرهرنگى برروى هم چيده و جِرزش را با گچ، ناهموار و ناشيانه بند كشى كرده و دگر هيچ! ناگهان ترديد يك سقوط در جانت مىدود!
اينجا كجاست؟! به كجا آمدهايم؟! قصد را مىفهمم: زيبايى يك معمارى هنرمندانه معبد را مىفهمم: شكوه قدسى و سكوت روحانى در زير سقفهاى بلند و پر جلال و سرا پا زيبايى و هنرِ آرامگاه را مىفهمم، مدفن يك شخصيّت بزرگ، يك قهرمان نابغه، پيامبر، امام!...
امّا اين...؟ در وسط ميدانى سرباز، يك اتاق خالى! نه معمارى، نه هنر، نه زيبايى، نه كتيبه، نه كاشى، نه گچ برى، نه ... حتّى ضريح پيامبرى، امامى، مرقد مطهّرى، مدفن بزرگى ... كه زيارت كنم، كه او را به ياد آرم، كه به سراغ او آمده باشم، كه احساسم به نقطهاى، چهرهاى، واقعيّتى، عينيّتى، بالأخره كسى، چيزى، جايى، تعلق گيرد، بنشيند، پيوند گيرد.
اينجا هيچ چيز نيست. هيچكس نيست، ناگهان مىفهمى كه چه خوب! چه خوب كه هيچكس نيست، هيچ چيز نيست، هيچ پديدهاى احساست را به خود نمىگيرد. ناگهان احساس مىكنى كه كعبه يك بام است، بام پرواز، احساست ناگهان كعبه را رها مىكند و در فضا پر مىگشايد و آنگاه «مطلق» را حس مىكنى! ابديّت را حس مىكنى. آنچه را كه