194هرگز در زندگىِ تكّه تكّه ات، در جهان نسبىات نمىتوانى پيدا كنى، نمىتوان احساس كنى، فقط مىتوانى فلسفه ببافى، اينجاست كه مىتوانى ببينى مطلق را، ابديّت را، بى سويىرا، «او» را!
و چه خوب كه در اينجا هيچ كس نيست و چه خوب كه كعبه خالى است! و كم كم مىفهمى كه تو، به «زيارت» نيامدهاى، تو حج كردهاى، اينجا سرمنزل تو نيست، كعبه «آن سنگ نشانى است كه ره گم نشود»، اين تنها يك علامت بود، يك فلش، فقط به تو جهت را مىنمود. توحج كردهاى، آهنگ كردهاى، آهنگ مطلق، حركت به سوى ابديّت، حركت ابدى، رو به او، نه تا كعبه! كعبه آخر راه نيست، آغاز است!
در اينجا، «نهايت» تنها نتوانستن تواست، مرگ و توقّف تو است، اينجا آنچه هست حركت است و جهت و دگر هيچ.
اينجا ميعادگه است، ميعادگه خدا، ابراهيم، محمد و مردم! و تو؟ تا تويى اينجا غايب، مردم شو! اى كه جامۀ مردم برتن دارى كه: مردم ناموس خدايند، خانوادۀ خدايند و خدا نسبت به خانوادهاش از هر كسى غيرتمندتر است!
و اينجا حرم اوست، درون حريم او، خانۀ او! اينجا خانۀ مردم است إِنَّ أَوَّلَ بَيْتٍ وُضِعَ لِلنّٰاسِ لَلَّذِي بِبَكَّةَ مُبٰارَكاً وَ هُدىً لِلْعٰالَمِينَ و تو، تاتويى در حرم راه ندارى.
«بيت عتيق» است، عتيق از «عتق»، آزاد كردن بنده، عتيق: آزاد! خانه اى كه از مالكيّت شخصى، از سلطنت جبّاران و حكّام آزاد است، كسى را بر آن دستى نيست. صاحب خانه، خداست اهل خانه مردم!
و اين است كه هر گاه چهار فرسنگ از شهرت، دهت، خانهات دور مىشوى مسافرى، نمازت را شكسته مىخوانى، نيمه، نماز مسافر! و اينجا از هر گوشۀ جهان كه آمده باشى تمام مىخوانى كه به خانۀ خود آمدهاى، مسافر نيستى به ميهنت، ديارت، حريم امنيّتت، خانهات بازگشتهاى. در كشور خود غريب بودى، مسافر بودى، اينجا، اى نى بريدۀ مطرودِ تبعيدىِ غربت زمين؛ انسان! به نيستان خويش باز آمدهاى، به زادگاه راستين خويش رجعت كردهاى.
خدا و خانوادهاش؛ مردم، اين خانوادۀ عزيز جهان اكنون در خانه شان، و تو، تا