50
خنده و تعجب پيامبر(ص) از زود رنجى بنىآدم
نقل شده كه مردم مدينه از خشكسالى و كمى باران، در نزد پيامبر(ص) شكوه كردند و از حضرتش خواستند كه براى نزول باران دعا كند. حضرت به آنان فرمود: در فلان روز بيرون بياييد و صدقه بدهيد. در موعد مقرر حضرت به اتفاق مردم از خانههايشان بيرون آمدند و به مصلا رفتند و نماز خواندند و پيامبرخدا(ص) دعا كردند بلافاصله باران فراوانى نازل شد تا حدى كه سيل راه افتاد و مردم آمدند خدمت حضرت و عرض كردند: از خدا بخواه باران را برگرداند. در اين لحظه پيامبر(ص) كه بالاى منبر بود، به شدت خنديد، به خاطر تعجب از زودرنجى فرزند آدم. سپس دستانش را بلند كرد و گفت: «اللَّهُمَّ حَوَالَيْنَا وَ لا عَلَيْنَا ...»؛ «خدايا! باران را، بر اطراف و پيرامون ما بباران، نه بر سرِ ما.»
پس از آن بود كه ابرها از بارش بر شهر مدينه دريغ كردند، گويى خيمهاى بر بالاى شهر زده شد؛ بهطورى كه باران بر اطراف شهر و مراتع مىباريد اما قطرهاى از آن بر شهر نازل نمىشد.
در برخى از روايات آمده است: وقتى مدينه به صورت خيمه درآمد، پيامبر(ص) به شدت خنديد و فرمود: خداوند ابوطالب را خير دهد! اگر زنده بود چشمش روشن مىشد. چه كسى كلام او را براى ما مىخواند؟ على(ع) از جا برخاست و گفت: يا رسولاللَّه، گويا منظور شما اين شعر است: 1
وَ أَبْيَضُ يُسْتَسْقَي الْغَمَامُ بِوَجْهِهِ
ثِمَالُ الْيَتَامَي عِصْمَةٌ لِلْأَرَامِلِ ...
گريه پيامبر(ص) هنگام جدايىاش از ابوطالب
واحدى گويد: در حالى كه پيامبر(ص) دوازده سال سن داشت، قريش تصميم گرفتند كاروانى تجارى، با سرمايه و اموالى زياد روانه شام كنند و ابوطالب هم تصميم گرفت آن كاروان را همراهى كند. حضرت محمد(ص) نيز ميل داشت همراه عمويش به اين سفر برود.