114آبى آورد و مسلم را سيراب كرد. اما به نقل ديگرى، عمارة بن عقبه، غلام خود را كه نسيم نام داشت، فرستاد و او كوزه آبى آورد كه دستمالى بر سر آن بسته بود و كاسهاى نيز با آن بود. عُماره آب را در آن كاسه ريخت و به دست مسلم داد. مسلم خواست آن را بنوشد كه ظرف آب، از خون لبان مسلم پر شد. مسلم آن را بر زمين ريخت و نياشاميد. بار دوم كه آن را پر از آب كردند و مسلم خواست بنوشد، دندانهاى پيشين وى در كاسه ريخت. از اينرو مسلم گفت: «خدا را شكر! اگر اين آب، روزى من بود، مىآشاميدم. از اين وضع، معلوم مىشود روزى من نيست».
در اين هنگام، مسلم را نزد ابنزياد بردند. مسلم بدون اينكه سلام كند، وارد دارالاماره شد. پاسبانى كه همراه او بود، گفت: «چرا بر امير، سلام نمىكنى؟» مسلم گفت: «اگر امير به قتل من كمر بسته و مىخواهد مرا بكشد، چه سلامى؟ اما اگر از خون من بگذرد و نخواهد مرا بكشد، من بر او بسيار سلام خواهم كرد». ابنزياد گفت: «بدانكه قتل تو حتمى است و كشته خواهى شد».
مسلم گفت: «آيا به راستى، تو مرا خواهى كشت؟» ابنزياد گفت: «آرى». مسلم گفت: «پس بگذار تا من به يكى از حاضران وصيت كنم». ابنزياد گفت: «به هر كس خواهى، وصيت كن». مسلم نظرى به حاضران مجلس كرد و چشمش به عمر ابن سعد افتاد و گفت: «اى عمر! از اين مردم، تنها ميان من و تو خويشاوندى هست و من اكنون حاجتى دارم و همان پيوند خويشاوندى اقتضا مىكند كه حاجت مرا برآورده سازى و مىخواهم حاجتم را پنهانى به تو بگويم». عمر بن سعد از قبول آن امتناع ورزيد. ابنزياد به او گفت: «از پذيرفتن حاجت پسرعمويت خوددارى مكن و ببين چه مىخواهد».
پسر سعد برخاست و با مسلم به گوشهاى رفتند و مسلم گفت: «اى عمر، من در كوفه، قرضى دارم كه در اين مدت، آن را از مردم گرفتهام. تو آن را بپرداز تا از غله و مالى كه در مدينه دارم براى تو بفرستند. ديگر آنكه، بدن مرا از ابنزياد بگير و آن را دفن كن. سوم آنكه، كسى را نزد حسين(ع) بفرست تا او را از آمدن بازگرداند». عمر ابن سعد به ابنزياد