52نزد حضرت عسكرى(ع) رفتم. پرده را به يك سو زدم تا از حالات آقايم باخبر شوم؛ حضرتش را نديدم. عرض كردم: «قربانت گردم! آقاى من چه شد»؟
فرمود: «او را به همان كسى سپرديم كه مادر موسى، كودكش را به او سپرد». حكيمه مىگويد: «روز هفتم، خدمت حضرت رفتم و سلام كردم و نشستم».
فرمود: «كودكم را نزد من بياوريد».
او را در پارچهاى، پيچيدم و نزد حضرت بردم. همان كارهاى روز اول را با او انجام داد و بعد زبانش را در دهان او گذارد. گويا دارد به او شير يا عسل مىدهد و سپس فرمود: «فرزندم سخن بگو»!
حضرت فرمود: «أشهد أن لا اله الا الله». سپس بر حضرت رسول(ص) و بر اميرمؤمنان(ع) و ائمه اطهار(عليهم السلام) درود فرستاد تا به پدرش حضرت عسكرى(ع) رسيد و توقف كرد و اين آيه را تلاوت فرمود: (وَ نُرِيدُ أَنْ نَمُنَّ عَلَى الَّذِينَ اسْتُضْعِفُوا فِي الْأَرْضِ وَ نَجْعَلَهُمْ أَئِمَّةً وَ نَجْعَلَهُمُ الْوٰارِثِينَ* وَ نُمَكِّنَ لَهُمْ فِي الْأَرْضِ وَ نُرِيَ فِرْعَوْنَ وَ هٰامٰانَ وَ جُنُودَهُمٰا مِنْهُمْ مٰا كٰانُوا يَحْذَرُونَ). 1
موسى بن محمد مىگويد: «اين داستان را از عقبه خادم پرسيدم». او گفت: «حكيمه راست مىگويد».