42كه نور استعاذه، وجودم را روشن مىكند. يادم مىآيد كه مُحرمم و در پناه حصن حصين الهى و از زمان احرام و قبل از رمى جمرات، شيطان را از حريم خويش راندهام. پس حالا بايد برگردم و به مدد ذكر و دعا، مواضع خود را در برابر شيطان محكم كنم. چه شورى دارد در دل شب، وقتى فاتحانه از جنگ با شيطان برمىگردى و با زبان حالى وصفناشدنى، دلت را با ذكر، صفا مىدهى.
نمىدانم مسير برگشت در چه مدتى طى مىشود؛ در يك بىخودى كامل، پاهايم به منا بازم مىگردانند و زمانى به خود مىآيم كه در آغوش چادر بر سجاده عشق نشستهام؛ نافلهها را خواندهام و حالا صداى اذان صبح است كه مرا به نماز و راز و نياز فرا مىخواند. يك لحظه متوجه اطرافم مىشوم؛ در فضاى نيمهتاريك چادر، سكوت عميقى حكمفرماست و همراهانم كه با لباس سفيد احرام، دور و برم به حالت نيمهبيهوش دراز كشيدهاند، مردگان كفنپوشى را مىمانند كه با صداى اللهاكبر اذان، كمكم به جنب و جوش مىافتند. انگار با صداى مؤذن، همه فراخوانده شدهاند تا در صفهاى باشكوه جماعت، جلوههاى زيباى بندگى و عبوديت را در فضاى چادر بيافرينند.
پس از نماز صبح، وقتى قامت مىبندم تا دو ركعت نماز به نيت تعجيل در ظهور دردانه منتظَر[ به جا آورم، يادم مىآيد كه كجا هستم؛ منا، همانجا كه سرزمين آرزوهايش مىخوانند؛ همانجا كه مىشود دل به اجابت بست و از خدا خواست. راستى از او چه بخواهم؟ ياد