17ناباورى از پلههاى سنگى سفيد بالا مىروم. به آخرين پله كه مىرسم، در ميان درياى موّاج و متحرّك، يار چهره مىگشايد؛ در نهايت سادگى و زيبايى و در عين شكوه و ابّهتى وصفناشدنى، بىاختيار به همراه ديگران به زمين مىافتم و سجده شكر به جاى مىآورم. سر را كه از سجده برمىدارم، ديگر خودم نيستم؛ قطرهاى ناچيزم كه بر موجى از امواج پرخروش و سفيد مىنشينم و گردشى شورانگيز را در حريم حرم يار، آغاز مىكنم.
ديگر هيچ رنگى ندارم؛ سفيد سفيد، صاف صاف، روشن روشن و خالص خالص، در يك بىخودى كامل، بىوزن و بىرنگ، در شعاعى از نور پيش مىروم. «الله اكبر» اولين ذكرى است كه بر زبانم جارى مىشود. اما كمىكه پيش مىروم، احساس مىكنم ذرّهاى نيستم كه بر موجى نشسته، بلكه قطرهاى هستم به دريا پيوسته. حالا ديگر خسى نيستم كه بر موجى نشسته، دور خانه مىگردد؛ بلكه كَسى هستم در طواف كه مىتوانم با جرئت او را با همه صفات و اسماء پاكش بخوانم. حالا بندهاى هستم كه در شعاعى از نور به او پيوستهام و با آبروى بندگى، او را مىخوانم؛ او را مىخوانم، چراكه مرا خوانده است به ميهمانى تا از او بخواهم؛ با اين اميد كه ميهمانش را كَسى به حساب مىآورد و با نظر لطف به او مىنگرد.
چقدر در اين لحظه دلم به لطف الهى گرم مىشود؛ آنچنانكه با نهايت اطمينان او را مىخوانم و از او مىخواهم: