252فرادهيد. حفّارها درحالىكه با خود مىگفتند: «لا حول و لا قوة إلا بالله العلي العظيم»، شروع به كندن آن مكان نمودند. ما در آن ناحيه بوديم؛ تا اينكه پنج ذراع از آن را كندند و پايين رفتند. هنگامى كه به يك مكان سخت رسيدند، حفارها گفتند: «به يك جاى سخت رسيديم و توانايى كندن آن را نداريم».
آن خدمتكار حبشى را آوردند. او كلنگ را گرفت و ضربهاى زد كه صداى شديدى را بر اثر آن ضربه، از قبر شنيديم. سپس دومين ضربه را وارد كرد كه بر اثر آن، صداى شديدترى را از قبر شنيديم. آنگاه سومين ضربه را وارد كرد كه به دنبال آن، صدايى را از قبر شنيديم كه از تمامى آن صداهاى قبلى شديدتر بود. سپس آن خدمتكار، فرياد زد. ما بلند شديم و بر او اشراف پيدا كرديم و به كسانى كه با او بودند، گفتيم: «از او سؤال كنيد چه اتفاقى برايش افتاده است؟» او به آنان جواب نداد. بلكه فقط درخواست كمك مىكرد. او را با طناب بستند و از آن مكان در آوردند. ناگهان متوجه شديم دستهايش تا آرنج پر از خون شده است. او مرتب طلب كمك مىكرد و با ما صحبت نمىنمود و به خوبى جواب نمىداد. او را سوار قاطر كرديم و به سرعت برگردانديم. پيوسته گوشت بدن اين خدمتكار از بازو، بغل و ساير قسمتهاى طرف راست بدنش در حال جدا شدن بود؛ تا اينكه به عمويم رسيديم.
او به ما گفت: «چه چيزى با خود آوردهايد؟» گفتيم: «آنچه را مىبينى» و ما آن وضعيت را براى او بازگو كرديم. او رو به قبله كرد و از كارى كه كرده بود، طلب بخشايش نمود. از مذهبش صرفنظر نمود و آن را تغيير داد. سپس به اميرمؤمنان(ع) ابراز دوستى كرد و از دشمنان آن حضرت(ع)، بيزارى جست. بعد از اين ماجرا، شبانه پيش «على بن مصعب بن جابر» رفت و از او خواست كه روى قبر امام على(ع) يك صندوق بسازد. على ابن مصعب را از اين ماجرا باخبر نكرد. افرادى را كه مكان قبر امام على(ع) را كور كرده بودند، فرستاد و صندوق را روى آن، ساخت. آن