106نمىگذارد و در اين مدت، دائماً تصوير صورت زيبايت در ذهن من ايجاد وسوسه مىكند. اگر تقاضاى مرا قبول نكنى، به تو تهمت مىزنم و نزد همه فاميل مىروم و مىگويم كه تو به من نظر داشتى و از من تقاضاى ناشايست نمودهاى! من گريه مىكردم، ولى فايدهاى نداشت. سرانجام مجبور شدم به او ناسزا بگويم و نفرين كنم تا بالأخره او مرا رها كرد و رفت. همان وقت فهميدم كه در اين سالها چه اشتباه بزرگى مرتكب شدهام. اما اين فهميدن ديگر به حالم سود نداشت و كار از كار گذشته بود؛ زيرا او به تهديدش عمل كرد و با دروغهايش كارى كرد كه ما دو خانواده با هم قطع رابطه كرديم و با اين تهمت و دروغ، آبروى من پيش فاميل رفت. درحالىكه من بىگناه بودم. همسرم نيز ديگر مرا قبول نداشت و حتى مدتى افرادى را مأمور مىكرد كه مرا تحت نظر بگيرند و خودش هم نسبت به من بىتوجه شده بود.
در اين مدت كه دنيا براى من يك جهنم واقعى شده بود، كارى جز گريه كردن نداشتم. با اينكه همه اطرافيان مرا به خوبى مىشناختند، ولى ديگر از آن محبتها و احترامها خبرى نبود. نگاه همه بر من سنگين بود. ديگر دوست نداشتم آرايش كنم و اين هوس در من از بين رفت. آرزوى مرگ مىكردم و با خود مىگفتم: خدايا به درستى كلامت پىبردم. حالا فهميدم كه چرا نبايد زيبايىهايم را به نامحرم نشان دهم و نيز فهميدم كه در بين نامحرمان فرقى بين آشنا و غريبه نيست. من از اين غافل بودم كه هر مرد نامحرمى، هر كسى هم كه باشد، غريزه دارد و ممكن است نتواند جلوى غريزهاش را بگيرد. خدايا! از رفتارهاى گذشتهام و غفلتها و