46
گرد بىكسى
ز اشك ديدهتر كردم حريم دامن خود را
كه تا شويم زِگرد بى كسى پيراهن خود را
من آن از پا فتاده باغبانم كاندرين غربت
به دست خصم دادم غنچههاى گلشن خود را
عجب نبود اگر از بام سنگم مىزنند اين قوم
كه با خود دوست مىپنداشتم من دشمن خود را
گذارم تا اثر بر قلب سنگ خصم بد آئين
سپر بر سنگهاى كوفيان كردم تن خود را
زِ جان قطع نظر كردم، به راه وصل ثاراللّٰه
چو ديدم بر سر دار الاماره مأمن خود را
جهان شد قيرگون «ياسر» مرا، آنجا كه مىديدم
نهان در ابر ماتم آفتاب روشن خود را