20مرگ وى غمگين و دردمند بود؛ و بىاختيار اشك از گوشۀ چشمان او سرازير مىشد. روز مرگ او آفتاب گرفت، ملت خرافى و افسانهپسند عرب، گرفتگى خورشيد را نشانۀ عظمت مصيبت پيامبر صلى الله عليه و آله دانسته و گفتند:
آفتاب براى مرگ فرزند پيامبر صلى الله عليه و آله گرفته است. پيامبر اين جمله را شنيد، بالاى منبر رفت و فرمود:
آفتاب و ماه، دو نشانۀ بزرگ از قدرت بىپايان خدا هستند و سر به فرمان او دارند، هرگز براى مرگ و زندگى كسى نمىگيرند. هر موقع ماه و آفتاب گرفت، نماز آيات بخوانيد. در اين لحظه از منبر پايين آمد، و با مردم نماز آيات خواند. 1
فكر گرفتگىِ خورشيد، به خاطر مرگ فرزندِ صاحب رسالت، گرچه عقيدۀ مردم را نسبت به وى راسختر مىساخت؛ و در نتيجه به پيشرفت آيين او كمك مىكرد؛ ولى او هرگز راضى نشد كه موقعيت او از طريق افسانه در دل مردم تحكيم گردد.
مبارزۀ وى با افسانه و خرافه، كه نمونۀ بارز آن، مبارزه با بتپرستى و الوهيت هر مصنوعِ ممكن مىباشد؛ نه تنها شيوۀ دوران رسالت او بود، بلكه او در تمام ادوار زندگى، حتّى در زمان كودكى با اوهام و خرافات مبارزه مىنمود.
روزى كه سنّ محمد صلى الله عليه و آله ، از چهار سال تجاوز نمىكرد، و در صحرا زير نظر دايه و مادر رضاعىِ خود «حليمه» زندگى مىنمود، از مادر خود خواست كه همراه برادران رضاعى خود به صحرا رود. «حليمه» مىگويد:
فرداى آن روز، محمد را شستشو دادم، و به موهايش روغن زدم، به چشمانش سرمه كشيدم، براى اينكه ديوهاى صحرا به او صدمه نرسانند، يك مهرۀ يمانى كه در نخ قرار گرفته بود، براى محافظت به گردن او آويختم.
محمد صلى الله عليه و آله مهره را از گردن درآورد و به مادر خود چنين گفت: مادرجان آرام، خداى من كه پيوسته با من است، نگهدار و حافظ من است. 2