54است فراموش كنم، اگر سفارش آن دوست، آن آشنا، آن بازرگان، آن نخست وزير از خاطرم برود، هرگز فراموش نمىكنم كه وقتى اتوبوس ما حركت كرد تا مرا به هواپيما برساند، از دور چهرۀ مردى را ديدم كه تا آن وقت نه من او را مىشناختم نه او مرا مىشناخت (و اگر امروز بين هزارها نفر او را ببينم مىشناسم) متوجه شد نمىتوانم صداى او را بشنوم. دو دست خود را از هم گشود و بالا برد. دانستم التماس دعا دارد، هيچگاه از يادم نرفت كه بايد براى آن برادر ناآشناى خود دعا كنم. آنچنانكه فراموش نكردم كه بايد براى همۀ آنان كه از من خواستهاند دعا بخوانم و زيارت كنم و البته تعداد آنان كم نبود.
از همان روزها كه براى سفر حج آماده مىشويم، مردم دهكدۀ من جشن مىگيرند؛ جشنى ساده، البته در عين سادگى شكوهى ويژه دارد. ساكنان دهكده از خرد و كلان به خانۀ حاجيان مىروند. سرودها و ترانههايى را مىخوانند كه مردم از صدها سال پيش در چنين موسمى مىخواندهاند. مىخوانند تا شوق مردم را به خانۀ خدا بيشتر كنند.
خُنياگران نغمههايى سر مىدهند كه از آن، جمال ملكوتى و جلال روحانى احساس مىشود. جمال و