22به فكر كردن! از اين لحظه ديگر او نيست. اين اجتماع عظيم است كه او را در خود فرو خواهد برد. ميليونها انسان كه همه رو به يك مقصد دارند؛ به درگاه خدا. او هم بايد پا به پاى آنان و بلكه گاهى به ارادۀ آنان برود. خدايا! پس آن حضور قلب كى دست خواهد داد؟ حتماً در مكه، در مسجدالحرام و در كنار كعبه! با اين اشتياق به مكه مىرود، مىكوشد تاخودرا بهمسجد برساند.مىخواهدهرچه زودتر امانت پروردگار را ادا گردد. اما اين سرزمين به راستى محشر است. تا چشم كار مىكند پوشيده در سپيدى، تا گوش مىشنود بانگ و فرياد، «لَبَّيكَ الَّلهُمَّ لَبَّيْكَ...» عجبا! شايد اين بانگ همان صور اسرافيل است كه بارها وصف آن را در كتابها خوانده و از گويندگان مذهبى شنيده است. مگر نمىگويند اسرافيل دوبار در صور مىدمد، يكى صور مرگ و ديگر نفحۀ زندگى؟ اينجا هم، در بانگى مرگِ خودبينى، شهوت، حسد و كينه است و در ديگر بانگ، حياتِ عقل، حيات انسانيت، زندگى نو، حياتى بر پايۀ مساوات و برابرى با ديگران؛ «لَبَّيْكَ، اللَّهُمَّ لَبَّيْكَ».
حالا تا مسجدالحرام جز گامى چند فاصله ندارد.
بانگها را بهتر مىشنود يا بهتر بگويم خود سراسر بانگ شده است؛ بانگى آسمانى، بانگ خدا؛ «لَبَّيْكَ، اللَّهُمَّ لَبَّيْكَ،