30
همدردى، همراهى
هيچ وقت مثل آن روز، كلافه نشده بود.
هوا گرم بود و پس از نماز ظهر به كاروان برمىگشت. عجله داشت كه زودتر به ناهار برسد. وسط راه، دو ايرانى را ديد كه خسته و كوفته و از توان افتاده، دنبال كاروان خود مىگردند، ولى پيدا نمىكنند. با ديدن او خوشحال شدند و گفتند: اون ايرانيه! لابد خودش كه اين طرفهاست، كاروان ما رو هم مىشناسد.
حاجى: سلام عليكم، قبول باشد. ما آدرس كاروانمونو گم كردهايم. اين كاروان شمارۀ... از بابل كجاست؟
- نمىدونم...
همين را گفت و راهش را گرفت و رفت. آن دو هم، هاج و واج ماندند كه اى بىانصاف! اقلاً