75يوسف زنده است، ولى آنقدر گريست تا چشمانش نابينا شد. من پدر، برادران، عموها و دوستانم را ديدم كه در اطرافم كشته شدند، پس چگونه اندوهم به پايان رسد؟ هرگاه به عمهها و خواهرهايم مىنگرم، ياد لحظههايى مىافتم كه از خيمهاى به خيمهاى ديگر مىگريختند». 1حاج آقا مسعودى، كتاب را مىبندد و روى ميز مىگذارد. اشك در چشمانش حلقه زده است. از پشت پرده اشك به بچهها نگاه مىكند و ادامه مىدهد: اين روزها، بهار امامت سيد و سالار جوان ماست و سال نكو از بهارش پيداست.
در اين بهار خزان ديده، انگشت شمارند آنان كه سيد جوان ما را سالار خود مىدانند؛ كمتر از تعداد انگشتان يك دست! اين را صادق آلمحمد(ع) گواهى داده. از كمى تعدادشان، تاريخ نامشان را از بر كرده. 2 خودش مىفرمود: «اگر مكه و مدينه را بگرديد، بيست نفر پيدا نمىكنيد كه دوستدار ما باشند». 3كمى آنطرفتر، جوان خام بنىاميه، يزيد، در طول سه سال مستى قدرت، به غير از حادثه كربلا؛ سنگباران كعبه بهبهانه دستگيرى عبداللهبنزبير و قتل عام مردم مدينه بهجرم خونخواهى از حسين(ع) را نيز به كارنامه سياه خود افزود. در ماجراى حمله به مدينه كه به واقعه «حرّه» مشهور است، سربازان تا سه روز آزاد بودند تا هر كارى كه مىخواهند و