68
راز سوم: حكايت خارجى بودن ما!
خواب ندارم؛ بهتر است بگويم از وقتى حرف جدايى از مدينه پيش آمده، تازه بيدار شدهام. اگر در بهشت باشى و چشم و گوش و دهانت، پر از شيرينىهاى آن باشد و يكباره از خواب بيدار شوى، چه حالى پيدا مىكنى؟ از وقتى مدير كاروان از رفتن و تحويل ساكها گفته، همين حال به من دست داده. گويا يك هفته خواب بهشت را مىديدم و حالا صداى زنگ كاروان، از خواب بيدارم كرده است. اكنون، تا حدودى، حال حضرت آدم را هنگام هبوط از بهشت و حال امام حسين(ع) و امامرضا(ع) را زمان جدايى از مدينه درك مىكنم. مىبينم امام رضا(ع) حق داشت نزديكانش را براى رفتنش از مدينه، به عزادارى دعوت كند.
گويا بچهها در غم از دست دادن عزيزى، عزادارند. روى صورتشان گرد غم پاشيده شده و خندههاشان رنگ باخته است.
پس از شام، گاهى با بچهها از تلخى رفتن مىگويم، گاهى روى تختخواب دراز مىكشم و به آسمان پر ستاره مدينه فكر مىكنم و گاهى با جمع و جور كردن وسايلم، شب را به صبح نزديك مىكنم. با تأكيد مدير كاروان، نبايد وسايل اضافى برداريم. راه طولانى است، وسايل وبال گردنمان مىشود و مايه زحمت. فقط دو جامه احرام برمىداريم به رنگ