195روى كعبه پاشيده. برق خيالم به آيندهاى تاريك و نامعلوم مىجهد؛ روزى كه هيچ كس نمىداند، چه روزى است، ولى همه مىدانند جمعهاى از جمعههاى خداست. در آن روز، در حالى كه سراسر كره خاكى را ظلمت فرا گرفته، ستارهاى از بين ركن و مقام طلوع مىكند و نورش را به سراسر عالَم مىپراكند. آن وقت همه سرها به سمت كعبه مىچرخد تا از كانون نور خبرى بگيرد. در آن روز خوب خدا، يكباره صدايى به پاكى و روشنايى نور، گوشها را مىنوازد: «بقية الله خيرلكم ان كنتم تؤمنون، انا بقية الله و حجّتُه فى أرضه». 1قاب كوچك خيالم، ظرفيت تصوير آن روز را ندارد؛ حتى تصور آن روز، نَفَسم را بند مىآورد، بغض گلويم را مىفشرد. دستم را جلوى دهانم مىگيرم تا از هيبت انفجارش بكاهم. پيشانىام را روى زانوهايم مىگذارم. از پشت پرده اشك، نگاهم به سنگهاى كف مسجدالحرام مىافتد. آرزو مىكنم اى كاش، بتوانم بخشى از قدمگاه آخرين ستاره را با مژهها و اشك چشمانم، آب و جارو كنم!
لحظاتى با ترنم اشك و ياد طلوع آخرين ستاره، به خوشى مىگذرد. سكوتى نهچندان طولانى، زمينهساز اين ياد و نشاط است.
حالا خليل سرش را از روى زانوانش برداشته و با كف دست، مشغول پاك كردن ردپاى اشكهاست. نفس عميقى مىكشد و گلويش را صاف مىكند. انگار مىخواهد چيزى بگويد. اگر هم نوبتى باشد، نوبت خليل