160بردن، آن هم از جايى مثل مكه و مدينه، حتى جرعهاى ازآب زمزم، سنت پيامبر(ص) است. 1 با اين حال، كمى نگرانم در عمل به اين سنت، از سيرت پيامبر فاصله بگيرم و بازار دنيا را بر بازار آخرت ترجيح دهم.
با سرك كشيدن به داخل چند مغازه، بهراحتى مىتوان فهميد چشم بادامىهاى چينى، با فرستادن اجناسشان به اين طرف و آن طرف دنيا، ديوار بلندشان را دور دنيا كشيدهاند. ايرانىها هم براى اينكه ثابت كنند از آنها دست كمى ندارند، به جاى توليد بيشتر، راه مصرف بيشتر را گرفتهاند و تا ريال آخر جيبشان خريد مىكنند.
لباسهاى آويزان و رنگارنگى، ما را به داخل مغازهاى نه چندان بزرگ مىكشاند. مردى ميانسال و دو جوان پرجنب و جوش، مشترىها را راه مىاندازند. دستم كه به طرف بلوزى خوش آب و رنگ مىرود، يكى از آن دو جوان سر مىرسد و پيش از هر پرسشى، مىگويد: آقا 30 ريال!
با فارسى حرف زدنش، زحمت عربى حرف زدن دست و پا شكسته را از دوشم برمىدارد. معلوم مىشود لشكركشى ايرانىها به بازارهاى مكه و مدينه، چندان هم بىفايده نبوده و موجب شده عدهاى جوان عرب، بىزحمت كلاس رفتن، زبان فارسى را بهخوبى پاس كنند!
جوان عرب كه روابط عمومى خوبى هم دارد، هر از چندى اطراف ما تاب مىخورد و تيكهاى مىاندازد تا مدت اقامتمان را در مغازهاش تمديد كند. از زارعى مىپرسد: آقا اسمت چيه؟ و سپس رو به من همين سؤال