154اين حال، هيچ نشانى از ناراحتى و پشيمانى در چهره اش نيست. با نشاط حرف مىزند و به تحقق وعدههاى خداوند اميدوار است.
از آسانسور كه بيرون مىآيى، دست چپ، چند قدم آن طرفتر، سالن بزرگ غذاخورى خودنمايى مىكند. از جلوى در سالن تا آخرين رديفهايى كه صندلىها پرشده، كارمندان خوش اخلاق هتل، دست به دست حوالهات مىدهند تا در آخرين رديفى كه هنوز جاى خالى دارد بنشينى. روى صندلى كه مىنشينم، و وسايل جلوام را كمىجابهجا مىكنم، حاج آقا مسعودى، امير و حسين از راه مىرسند و سه نفرى روبهرويم مىنشينند. همين كه امير چشمش به ميز رنگارنگ غذا مىافتد، از كويت شدن وضع زائران بدگويى مىكند. مىگويد: دل و شكم، از قديم رقيب هم بودهاند، هر چه به شكم خوش بگذرد، خوشى دل كم مىشود. در اين حين، حاج آقا ظرف غذا را از كارمند هتل مىگيرد و جلوى امير مىگذارد و با خنده مىگويد: بخور كه «تا شكم داير است، دل باير است».
مناظره بين دل و شكم تا آخر غذا، ميان امير و حسين ادامه پيدا مىكند. من بدون دخالت در اين مناظره، دست و دهانم مشغول خوردن غذا و ذهنم مشغول مباحثۀ امير و سعيدىفر در اتوبوس است. وقتى حاجى با بچهها خداحافظى مىكند تا به اتاقش برود، دست از غذا مىكشم و با او همراه مىشوم. جلوى آسانسور امير هم به ما مىپيوندد. من از معرّفى امام رضا(ع) توسط امام كاظم(ع) مىپرسم و امير موضوع گفتوگويش با سعيدىفر را مطرح مىكند.