143ماجرايش را تعريف مىكند. داستان او شنيدنى است:
وقتى از خانه عبدالله بيرون آمديم، حيران و سرگردان، در يكى از كوچههاى مدينه نشسته بوديم. با خود مىگفتيم: كجا برويم؟ به سوى مرجئه، قدريه، معتزله يا خوارج؟ در همين حال، پيرمردى از فاصله نه چندان دور، با اشاره دست مرا به سمت خودش خواند. خيلى ترسيدم. فكر كردم از جاسوسان حكومت است؛ زيرا جاسوسها مدام در رفت و آمد بودند تا جانشين امام صادق(ع) را شناسايى كنند و به سرعت او را بكشند.
چارهاى نداشتم، دنبالش به راه افتادم و به دوستم با اشاره فهماندم، از دور مراقب باش و دنبال من نيا، كه اگر خطرى متوجه من شد لااقل تو در امان بمانى. مرگ را جلوى چشمانم مىديدم. پشت سر او رفتم تا به خانهاى رسيديم. پيرمرد مرا رو به روى آن خانه رها كرد و رفت. سپس فردى از خانه بيرون آمد و مرا به داخل دعوت كرد، وارد شدم، موسى بن جعفر را ديدم. بى مقدمه به من رو كرد و فرمود: «نه به سوى مرجئه برويد، نه به سوى قدريه، نه معتزله، نه زيديه و نه خوارج، بلكه به سوى من بياييد!» گفتم: عبدالله مدعى امامت است. پاسخ شنيدم: «او مىخواهد خدا عبادت نشود».
با رد و بدل شدن چند جمله ميان من و موسى بن جعفر(ع)، شكوه و محبتى بىسابقه از او بر دلم نشست؛ شكوه و محبتى بيش از آنچه (هيبتى كه) از پدرش امام صادق(ع) تجربه كرده بودم. از امامتش مطمئن شدم. گفتم: شيعيان شما سرگردانند، آيا مىتوانم آنها را به سوى شما دعوت كنم؟ فرمود: «تنها به كسانى كه اهل رشد و استقامت هستند بگو