24 ابطح مىنشستم و تا غروب براى شوهر و فرزندم مىگريستم. روزى يكى از عموزادگانم از آنجا گذشت و وضع اسفناك مرا ديد و نزد بنو مغيره رفت و به آنان گفت: اين چه رفتارى است كه ميان او، شوهر و فرزندش فاصله انداختهايد؟ اعتراض او موجب شد كه مرا (امّسلمه) آزاد كنند و بگويند: اگر بخواهى مىتوانى نزد شوهرت بروى.
بنو عبدالاسد نيز پس از آزادى من، فرزندم سَلَمه را به من بازگردانند و من سلمه را برداشتم و بر شتر نشستم و به سوى مدينه به راه افتادم.
كسى همراهم نبود و از اين رو، سفر كردن برايم سخت مىنمود، اما چارهاى نداشتم و با خود گفتم در راه با هركس كه برخوردم با او به مدينه مىروم. با فرزندم به تنعيم آمدم و در آنجا عثمان بنطلحه را ديدم. او به من گفت: اى دختر ابُو امَيّة كجا مىروى؟ گفتم: به مدينه نزد شوهرم. پرسيد: آيا كسى همراه توست؟ گفتم: جز خداى بزرگ و اين فرزندم سلمه، كسى با من نيست! عثمان با ديدن وضع من گفت: به خدا سوگند تو را رها نمىكنم. افسار شترم را گرفت و به سوى مدينه حركت كرد».
امّسلمه مىگويد: «به خدا تا آن روز با مردى