19
توقّعات...
بيچاره مدير كاروان، نمىدانست گوش به حرف كى بدهد. حاجىها دم آسانسور او را محاصره كرده بودند و مىگفتند:
- حاجى! براى رفت و آمد به حرم، يك اتوبوس بگير، راه خيلى دوره.
- حاجى! اين چه وضعيه؟ اگر خداى ناكرده شب براى كسى مسألهاى پيش آمد، با چه وسيلهاى به درمانگاه برسانيم؟ اقّلاً يك ماشين آماده...
- اين كولرگازىها هم مريضاند، كار نمىكنند!
- حاجى! تو را به خدا يك كارى كن زودتر بريم اماكن مقدس را ببينيم، مثل كوه احُد، مسجد ذوقبلتين، قُبا و...
- حاجى! اگر مىشود از بعثه ده بيست تا كتاب دعا و زيارت برايمان بگير.