15- من حرفهاى تو را فراموش نكردهام. بارك اللّٰه، تو آن روز به لشكر كوفه مىگفتى:
مردم! در فتنۀ بزرگى افتادهايد. فتنهاى كه شما را از راه راست منحرف مىكند و به تاريكى وحشتناكى مىاندازد، فتنهاى كه كور و كر و گنگتان مىسازد.
مواظب باشيد به اين بلا نيفتيد. چراغ در مقابل آفتاب نور نمىدهد. ستاره در روشنايى ماه درخشندگى ندارد.
هر كس از ما راهنمايى بخواهد به او راه نشان مىدهيم. حق گمشدۀ خود را مىجست و يافت. اى ارتش نيرومند! شكيبا باشيد. بكوشيد تا اختلاف كلمه از ميان برود و حق بر باطل چيره گردد.
مردم! خضاب زنها حناست ولى خضاب مردها خون است. جنگ كنيد. صبر كنيد. صبر در هر كارى نيكو است.
بله زرقا! تو آن روز اين حرفها را مىزدى، به خدا قسم هر خونى كه على در صفّين ريخت تو در آن شريكى.
تصوّر مىكنيد كه زرقا گفتههايش را انكار كرد؟! يا معذرت خواست يا در مقابل پادشاه خودسرى چون معاويه زبانش لكنت پيدا كرده و خود را باخت؟! هرگز! بلكه او در پاسخ گفت: معاويه! چه خبرهاى خوب و مسرّت بخشى دارى!