23در ميان آنان شد كه سيماى صالحان داشت و با چابكى و نشاط مشغول خدمت و رسيدگى به كارها و حوايج اهل قافله بود.در لحظۀ اول او را شناخت.با كمال تعجب از اهل قافله پرسيد:«اين شخص را كه مشغول خدمت و انجام كارهاى شماست مىشناسيد؟»
گفتند:«نه،او را نمىشناسيم.اين مرد در مدينه به قافلۀ ما ملحق شد.
مردى صالح،متقى و پرهيزگار است.ما از او تقاضا نكردهايم كه براى ما كارى انجام دهد،ولى او خودش مايل است كه در كارهاى ديگران شركت كند و به آنان كمك بدهد».
گفت:«معلوماستكه نمىشناسيد؛اگرمىشناختيد اينطور گستاخ نبوديد و هرگز حاضر نمىشديد مانند يك خادم به كارهاى شما رسيدگى كند!»
گفتند:«مگر اين شخص كيست؟»
گفت:«اين،على بن الحسين زين العابدين است».
جمعيت آشفته به پا خاستند و خواستند براى معذرت دست و پاى امام را ببوسند.آنگاه به عنوان گله گفتند:«اين چه كارى بود كه شما با ما كرديد؟! ممكن بود خداى ناخواسته ما جسارتى نسبت به شما بكنيم و مرتكب گناهى بزرگ بشويم!»
امام فرمودند:«من عمداً شما را كه مرا نمىشناختيد براى هم سفرى انتخاب كردم؛زيرا گاهى با كسانى كه مرا مىشناسند مسافرت مىكنم،آنان به خاطر رسول خدا زياد به من عطوفت و مهربانى مىكنند و نمىگذارند كه من عهده دار كار و خدمتى بشوم.از اين رو مايلم همسفرانى انتخاب كنم كه مرا نمىشناسند و از معرفى خودم هم خود دارى مىكنم تا بتوانم به سعادت خدمت به رفقا نايل شوم 1».