15
لبيك دوست
حسن بصرى گفت:شبى وقت سحر به مسجد الحرام رفتم تا طواف كنم،جوانى را ديدم روى بر خاك نهاده مىگفت:
يا ذا المعالي عليك معتمدي
ناگهان هاتفى آواز داد كه:
لبيك لبيك أنت في كنفي
از خوشى اين كلمات بىهوش شدم.چون صبح شد،به هوش آمدم.
نگاه كردم،ديدم آن جوان جگر گوشۀ مصطفى صلى الله عليه و آله نورديدۀ على مرتضى عليه السلام،حسين عليه السلام بود.
دانستم كه اين چنين كرامت جز چنين بزرگوارى را نبود،گفتم:يابن رسول اللّٰه! با شفاعت جدت،اين خوف و تضرّع چيست؟