13مدتى از اين گفتوگو گذشت. ابن عكاشه مىگويد: روزى خدمت امام باقر(ع) شرفياب شديم. فرمود: آيا نمىخواهيد دربارۀ آن بردهفروش كه پيرامون او برايتان سخن گفتم، گزارش دهم؟ او آمده است. برويد و با اين كيسه پول جاريهاى بخريد.
ما نزد بردهفروش رفتيم. او گفت: هر چه داشتهام، فروختهام جز دو جاريه كه ناخوش مىباشند كه البته يكى از ديگرى بهتر است.
گفتيم: آنها را بياور تا ببينيم.
هنگامى كه آورد، گفتيم: اين فرد بهتر را به چه قيمتى مىفروشى؟
گفت: به هفتاد دينار.
گفتيم: نيكى كن.
گفت: كمتر از هفتاد دينار قبول نمىكنم.
گفتيم: او را در مقابل اين كيسه پول -هر چه باشد- مىخريم در حالىكه نمىدانيم چقدر پول در آن است.
در كنار بردهفروش، فردى بود كه سر و ريش سپيد داشت. او گفت: كيسه را گشوده، بشماريد.
بردهفروش گفت: كيسه را نگشاييد؛ چرا كه اگر در آن يك حبه كمتر از هفتاد دينار باشد، نمىپذيرم.
پيرمرد گفت: نزديك آييد.
نزديك رفتيم و مهر را گشوده، دينارها را شمرديم؛ هفتاد دينار بود، نه كمتر و نه بيشتر. جاريه را گرفته، نزد امام باقر(ع) آورديم. حضرت صادق(ع) كنار امام ايستاده بود. ماجرا را براى ايشان بازگو كرديم. امام(ع) پس از حمد و ثناى خدا، از جاريه پرسيد: نام تو چيست؟
گفت: حميده.