113عمران از نسل داود عليه السلام را به عنوان فرزند خوانده،در خانه تربيت و نگهدارى مىكرد.
در آن ايّام حضرت زكريا دعا كرد:«خدايا مرا تنها (بىفرزند) مگذار.تو بهترين وارثان هستى».(انبياء:89)
چندى نگذشت،كه ملائكه،در محراب عبادت فرمان خدا را به او ابلاغ كردند:
«يٰا زَكَرِيّٰا إِنّٰا نُبَشِّرُكَ بِغُلاٰمٍ اسْمُهُ يَحْيىٰ لَمْ نَجْعَلْ لَهُ مِنْ قَبْلُ سَمِيًّا» (مريم:7)
اى زكريا ما تو را به پسرى كه نامش يحيى است،مژده مىدهيم كه قبلاً،هم نامى براى او قرار نداديم.
دو-داستان شهادت و سر بريدن حضرت يحيى عليه السلام
روزى به حضرت يحيى عليه السلام خبر دادند كه«هيردوس» 1پادشاه فلسطين تصميم دارد با«هيروديا»دختر برادر (يا ربيبۀ خود) كه خيلى زيبا هم بود،ازدواج كند.
حضرت يحيى عليه السلام برآشفت و اظهار كرد كه اين ازدواج با مقررات دين و تورات سازگارى ندارد و صحيح نيست.هيروديا كه خود را ملكۀ آيندۀ كشور مىدانست،از شنيدن اين سخن بسيار ناراحت شد و كينۀ يحيى را در دل گرفت و نقشۀ نابودى حضرت يحيى عليه السلام را كشيد.هيروديا در موقعيتى مناسب كه شاه در مجلس بزم، هواى نفس بر او غلبه كرده بود،نقشهاش را برملا كرد و گفت:«شرط ازدواج من با تو، سرِ يحيى است».هيرودوس كه سرمست از نفس و زيبايى و آرايش دختر برادرش شده بود،فرمان داد كه يحيى عليه السلام را بكشند و سرش را بياورند.سر بريدۀ يحيى عليه السلام در داخل تشت زرّين به دختر فاسد و خطاكار،اهدا شد.
*طبق نقلى:بعد از كشته شدن يحيى عليه السلام زمين،پادشاه و دختر را بلعيد و خون يحيى از جوش نيفتاد تا«بُخْتُنَصَّر»خروج كرد و هفتاد هزار نفر از بنى اسرائيل را در بيتالمقدس كشت تا خون يحيى از جوشش بازايستاد. 2