150واقعاً خشكش زد؛ يعنى او فرزند پيامبر صلى الله عليه و آله است؟ چگونه مىتوانم در برابر اين همه جود و سخا، زانوى ادب بزنم و تشكر كنم؟!
امام انگار نجواى او را مىشنيد؛ تبسمى كرد و به يارانش فرمود:
اى دوستان! آيا نمىخواهيد ميهمان كريمترين نخل مكه شويد؟ او شما را به سوى خود مىخواند تا از پارۀ وجودش به شما بچشاند.
ياران گرسنه و در راه مانده، به دعوت او به سوى نخل باسخاوت آمدند و منتظر اجازۀ امام شدند.
حضرت فرمود: به نام خدا از آن بخوريد! 1همراهان، پس از تناول رطب تازه، نگاه معنادارى به هم انداختند، زيرا در عمرشان، خرمايى مانند آن نخورده بودند؛ شيرين و مقوّى و خوش طعم! همگى به بر حق بودن مولايشان شادمان بودند و خدايشان را از داشتن چنين امام مقربى سپاس مىگفتند. در ميان جمع، مردى اعرابى بود كه به مقام و منزلت امام عليه السلام آگاه نبود و در نيمۀ راه به آنان ملحق شده بود؛ بىدرنگ گفت: «اين سحر است!» سكوتى همراه با نكوهش همه را فرا گرفت...
حضرت در كمال آرامش پاسخش را گفت: اى اعرابى! اين سخن را مگو؛ ما وارث پيامبران هستيم؛ دعا مىكنيم و خدا دعاى ما را مستجاب مىكند؛ هر چه هست در يد قدرت اوست و از سحر و جادو خبرى نيست...!