17
فصل اول:دعوت
از در كه وارد شدم، جلو آمد؛ كاپشن قرمزى پوشيده بود؛ محجوب و با موهايى نسبتاً بلند و چشمانى نافذ.خيلى با احتياط نگاه مىكرد. گفت، نتوانسته در جلسات شركت كند و اگر امكان دارد، بهطور خلاصه كليات را برايش بگويم. گفت، يكى از بستگانش نيز در كاروان است، اما او هم نتوانسته شركت كند. جملهاى گفت كه نفهميدم: «من هم هستم! اما شايد نيامدم.»
تا آخر جلسه فكرم مشغول اين جمله بود! چرا نمىخواست بيايد؟! روحانى كاروان دربارۀ اسرار و راز و رمز حج سخن مىگفت.