15شده، ياد آن لحظههاى روحانى را زنده كنم.
و در يك جمله، مىخواستم احساسم را به عنوان كسى كه نخستين سفر حجش را انجام مىدهد، آن هم در كسوت «روحانى معين»، بر روى كاغذ بياورم؛ هرچند، جنس احساس و قلم و كاغذ دوتاست و هرگز نمىتوان جنس مجرد را با اشياى مادى ترسيم كرد؛ اما باز قلم و كاغذ به احساس نزديكترند.
از طرف ديگر پرسشى از همان سالهاى كودكى ذهنم را به خود مشغول كرده بود؛ چرا پدرم - كه به عنوان روحانى بيش از سى سفر به حج رفته است - هنوز هم كه نام حج، مكه، مسجدالحرام، مسجدالنبى(ص) و بقيع را مىشنود، مرغ جانش پر مىكشد، و حالا كه ديگر در بستر افتادهاست و نيمى از بدنش فلج شده و قدرت تكلّم را از دست داده است، باز با آخرين رمقهايش مىگويد: «مرا هم به مكه ببر»!
در اين لحظهها كه براى او پايان دنياست، چه جذبه و احساسى اينگونه شيفتهاش كرده است؟ احساسى كه هرگاه از او پرسيدم، فقط گفت: «يك بار كه بروى، عاشق مىشوى!» اما چرا؟ نتوانست قانعم كند و اين من بودم كه مىخواستم ببينم آيا عاشق مىشوم؟ و اگر عاشق مىشوم، چرا و چگونه؟ چه چيزِ حج، انسان را عاشق مىكند؟ اگر ظواهر است كه كشورهاى به مراتب مدرنتر از عربستان را