21شود، آن شب را با هزاران لاحول و خوف، به روز آورديم.
روزش را كه جمعه دهم شوال بود، وقت ظهرى در قايق دولتى از قرار هر نفرى يك قران اجرت براى آن جزئى مسافت، از قازيان تا انزلى قرار گرفتيم، دم گمرك خانه انزلى افتاديم. تا وقت عصرى معطل گمركچى بىانصاف مانديم. بعد گمرك چى با دو هزار ناز و كرشمه با چشمهاى خمارى تشريف فرما شد. بارها را ملاحظه نمود. تذكرهها را هم امضا كرد. از هر نفرى هم سه قران و ده شاهى گرفت. پس وقت غروبى بِسْمِ اللّٰهِ مَجْرٰاهٰا وَ مُرْسٰاهٰا گويان وارد كشتى تجارتى روسى، از انزلى به بادكوبه از قرار هر نفرى ده مناط قرار گرفتيم.
اوّل غروب آفتاب بود كه كشتى به راه افتاد. هر چند كشتى بسيار ظريف و پاكيزه و اجزايش مسلمان، اما چه فايده كه در هيچ نقطه چنان سختگيرى ديده نشد كه ابداً انسان را اجازۀ افروختن آتش براى هيچ ضرورتى حتى سر قليان ندهند، چه رسد به سماور. بعد هم آب داغ خالى را هر استكانى پنج شاهى بفروشند. نعوذ بالله از اين مسلمانى!
[بندر آستارا]
[8] در طلوع صبح پنج شنبه، يازدهم رسيديم به بندر آستارا. كپيتان خوش انصاف حريص براى تهيۀ سرنشين، كشتى را از صبح تا نزديك غروب در آنجا معطل نموده و تذكرهها را هم بالتمام بردند به شهر آستارا، قُول جديد كشيدند، آوردند. بعد كشتى مقارن غروب به