8از سوى او آماده كرده بود. آب دهانش را قورت داد و به نقطهاى خيره شد. نمىخواست مستقيم در چشمان رزا نگاه كند. با آرامش و در حالى كه سعى مىكرد خود را خونسرد نشان دهد، گفت: من و مديرمسؤول تصميم گرفتيم كه تو رو به عنوان خبرنگار ويژۀ روزنامه، به يه كشور مسلمون بفرستيم. رزا با ناراحتى سرش را چند بار تكان داد و گفت: نه... نه... .
هلن با انگيزهتر از قبل، كمى صدايش را بالا برد و گفت: شما بايد به كشور عربستان بريد و نفس بلندى ناشى از خلاصى از يك حرف بزرگ كشيد.
رزا از پشت ميزش بلند شد. در حالى كه لبهايش از شدت خشم مىلرزيد و اشكش جارى شده بود به طرف هلن رفت. شانههاى او را در ميان دستانش گرفت، تكان داد و گفت: يعنى تا اين حد بىرحميد! شماها بىرحميد! خيلى بىرحم، خيلى! شما كه مىدونين من تو چه وضعيتى هستم. شما مىخواين منو به خونۀ قاتلهاى ارنست بفرستيد... هرگز... هرگز... .
هلن كه سعى مىكرد رزا را آرام كند، دستهايش را روى شانههاى او گذاشت و با مهربانى گفت: رزا! عزيزم! باور كن هيچ عمدى تو كار نبوده، از اون