40عباس عليه السلام را با تمامى افراد خود، برابر مىدانست. امام سخن را آغاز كرد و به او فرمود:
واى بر تو! آيا از خدايى كه به سوى او بازخواهى گشت، نمىترسى؟ آيا با من سر جنگ دارى؟ با من، فرزند آن كسى كه او را مىشناسى؟! اين گروه را رها كن و با ما باش كه براى تو در پيشگاه خدا شايستهتر است.
عمر سعد پاسخ داد: «مىترسم خانهام را خراب كنند».
امام فرمود: «من آن را مىسازم».
گفت: «مىترسم مزرعهام را بگيرند».
امام فرمود: «من از دارايى خود در حجاز، بهتر از آن را جايگزينش خواهم كرد».
گفت: «بر خانوادهام مىترسم».
امام فرمود: «من سلامت آنان را تضمين مىكنم».
عمر سعد سر به زير انداخت و سكوت كرد، اما سكوتش هرگز نشانه رضا نبود. امام با ديدن چهره فريب خورده و دنياپرست او فرمود: «چه شده تو را؟ خدا تو را هر چه زودتر در اين آسايش طلبىات بكشد و تو را روز رستاخيز، نيامرزد! به خدا قسم كه جز اندكى از گندم رى نخواهى خورد». ابن سعد بىشرمانه پاسخ داد: «جوى آن مرا بس است». 1