90تزويرها، جمال مطلق را ببينيم.
و حالا از كسى برايت مىگويم كه بالاخره در ميقات خودش را ديد! ساليان دراز، از مذهب بيگانه بود و از خدا، دور! زشتىها و زيبايىهاى دنيا را ديده بود و سر بر آستان راستى مىساييد، آنگاه كه در نور ميقات، به خويشتن نگريست. او، به آنجا رسيد كه خودش را همچون خسى يافت، نه چون كسى!
«لباس احرام را از مدينه پوشيده بوديم... بعد سوار شدن و آمدن و آمدن. سقف آسمان بر سر و ستارهها چه پايين! و آسمان عجب نزديك!... و من هيچ شبى چنان بيدار نبودهام و چنان هوشيار به هيچ چى! زير سقف آن آسمان و آن ابديت، هر چه شعر كه از بر داشتم خواندم - به زمزمهاى براى خويش - و هر چه دقيقتر كه توانستم در خود نگريستم تا سپيده دميد و ديدم كه تنها «خسى» است و به «ميقات» آمده است، نه «كسى» و به «ميعاد»ى و ديدم كه «وقت» ابديت است، يعنى اقيانوس زمان، و ميقات در هر لحظهاى و هر جا، و تنها با خويش، چراكه «ميعاد» جاى ديدار توست با ديگرى، اما «ميقات» زمان همان ديدار است و تنها با خويشتن». 1
انبوه تاريكىها كه ما را فراگرفته، مجال ديدن و شناختنِ