15
گنج
شب از نيمه گذشته بود. ادواردو در رختخواب جابه جا شد. خوابش نمىبرد. سايۀ سياه تنهايى را پشت پنجرۀ اتاق حس مىكرد. تنهايى طاقت فرسايى كه بعد از مرگ مادر به سراغش آماده بود. هيچ قوم و خويشى در دهكدۀ زعفرانيه نداشت. مادرش اهل تونس بود. پدر او را از تجار برده در بندر مسينا خريد و به عقد خود در آورد. بعد هم به تائورمينا آمد وبه كار بازرگانى مشغول شد. ادواردو در تائورمينا به دنيا آمد. آنها زندگى شيرينى داشتند. اما پدر ورشكست شد. دل به دريا زد و راهى ناپل شد. رفت و ديگر برنگشت. مادر خسته از انتظارى بىحاصل دست پسرش را گرفت و خدمتكار خانۀ ارباب ماتئو شد. همان جا هم از دنيا رفت. سپيدۀ صبح نزديك بود. صداى زوزۀ سگى از دور به گوش مىرسيد. صدا غيرعادى بود. انگار حيوان بيچاره را شكنجه مىكردند. از كلبه بيرون آمد. مرغ و خروسها سروصدا مىكردند. به سمت