20
كار عوامانه
ساعت را از من پرسيد.
گفتم: روى ديوار كه هست، چرا از من مىپرسى؟
گفت: عينكم را گم كردم، نمىبينم.
گفتم: كجا؟ حالا تو اين شهر غريب پيدا كردنش مشكل است.
گفت: رفته بودم حجرالاسود را ببوسم، در ازدحام جمعيت از چشمم افتاد، ديگر پيدايش نكردم.
گفتم: خوب، فداى سرت، حالا بوسيدى يا نه؟
گفت: بله كه بوسيدم، آن هم چند بار، به جان تو چنان شيرجه رفتم توى جمعيت كه بالاخره دستم رسيد. مگر مىگذاشتند! نزديك بود لابهلاى مردم خفته شوم!