13
به اعزاز و به اكرام تمامى
مرا بردند خويشان گرامى
به سوى شهر با صد عزّ و شأنم
به كوى آن رفيق مهربانم
كه با هم در صفاهان يار بوديم
ز جان با يكدگر غمخوار بوديم
بدان خويشى،گرامى به ز خواهر
ز خويشان دگر بس مهربانتر
زمانى نيز كه به خروانق-از بخشهاى تابع اهر-رسيده،از سوى حاكم آنجا-كه از خويشان وى بوده-مورد استقبال قرار گرفته است:
در آنجا بود حاكم سرفرازى
جوان كاردان معنى طرازى
به صورت طفل و در دانش ارسطو
قرابت داشت با من آن نكوخو
در اورى نيز مورد استقبال قرار گرفته،اين منطقه نيز از بخشهاى تابع شهرستان اهر است:
به اورى جاى نيك و خوش هوايى
ز هر سو باغهاى با صفايى
فراوان آبها هر سو گذاران
دهى معموره بُد بس بهسامان
بُدَم آنجا دگر مهمان سلطان
نمك خوردم دگر از خوان سلطان
با اين همه،سراينده سخت به اصفهان دلبستگى دارد و تقريباً تمامى سالهاى بلوغ زندگى خويش را در اين شهر گذرانده است.اين مطلب،با اشارۀ او به رفاقت و دوستى قديميش با دوستى كه از وى ياد كرده برمىآيد.دلبستگى او به اصفهان كه از وى به صفاهان ياد مىكند،در بسيارى از اشعار او آمده است.زمانى كه به حلب مىرسد،اين شهر را در آبادى شبيه اصفهان مىبيند و به همين دليل به ياد اصفهان،اشكش جارى مىشود:
شبيه اصفهان ديدم حلب را
به ايران توأمان ديدم حلب را
به دكان و به بازار و به ميدان
همه چيزش مهيا چون صفاهان
ز هر نوعى در آنجا ميوه بودى
كه تن را قوّت و راحت فزودى
ز انجيرش بخور،حبّ نبات است
غلط گفتم غلط،آب حيات است
كنى گر وصف انجير حلب را
ز شيرينى مَكىٖ تا حَشْر،لب را