62پيدا بود در طول صحبت حسن خيلى گريه كرده بود، اكنون او آرام و مطمئن به نظر مىرسيد، شايد او به وعده ديروزى من دل خوش كرده است كه به او گفتم در رابطه با ثبتنام او براى مكه فكر مىكنم. و من نيز آرام و مطمئن بودم زيرا اميدوار بودم فردا شب كه روحانى به منزل ما مىآيد مىتواند حسن را راضى كند كه از تقاضاى آمدن به حج منصرف شود. شام خورديم و خوابيديم، باز نيمههاى شب بود كه نماز شب و ذكر و ورد حسن مرا به خود مشغول كرد، اصلاً حسن عوض شده بود، موجودى كاملاً معنوى و عاشق خدا شده است. واقعاً يك آيه قرآن و يك سخن بليغ اين چنين در اهلش اثر مىكند. اى كاش من نيز مقدارى از روحيه او را پيدا مىكردم. اى كاش من نيز كمى از معنويت بهره مىجستم. روز شنبه به دكان رفتم و عصر زودتر به خانه آمدم تا وسائل ميهمانى را فراهم كنم، بعد با حسن به مسجد رفتيم تا به اتفاق حاجآقا به خانه بياييم.
حاجآقا سر صحبت را با حسن باز كرد و من نيز به پذيرايى مشغول بودم و حرفهاى آنان را گوش كردم.
حاجآقا: خوب حسن كلاس چندمى؟ به سن تكليف رسيدهاى يا نه؟
حسن: سوّم راهنمايى ولى يك سال جهشى خواندهام.
حاجآقا: پس هنوز به حد تكليف نرسيدهاى؟
حسن: نه هنوز به اين افتخار كه خطابهاى الهى، اوامر و نواهى او مرا فراگيرد نرسيدهام ولى نماز مىخوانم و روزهاى مىگيرم به اميد اين كه خداوند فضل و بخشش خودش را نصيبم كند.
حاجآقا: مىدانى كه پدر و مادرت مىخواهند براى حج ثبتنام كنند؟