36الهى خودم را از مسلمانها جدا كنم؟ اى واى، اين كه خيلى بد است.
اما، هواى نفس و پول پرستى كه عمرى با روح و روان او آميخته شده بود دمى او را آرام نمىگذاشت، و با خود مىگفت: مگر اين همه مردم كه مكه نرفتهاند چطور شدهاند؟! تازه مكه رفتن كه الكى نيست، هزار جور خرج و مخارج دارد، من سرشناس هستم، ايوبخان نامدار، همه از من سوغات مىخواهند. حدود يكى دو ماه بايد كاسبى را رها كنم.
از همه بدتر اين خمس است، براى چه من بايد اين همه پول بدهم، يعنى چه؟!
آن روز را ايوبخان نتوانست كار كند، درگيرى فكرى بين دو جناح الهى و مادى او تا شب ادامه پيدا كرد، گاهى مطيع فرمان خدا مىشد و گاه هواى دل بر او پيروز مىگرديد، آشوبى درون او برپا بود، نمىتوانست به نتيجهاى برسد، سرانجام با سبك و سنگين كردن زياد به اين نتيجه رسيد كه اگر خداوند در مقابل نعمتهاى بىشمارى كه به انسان داده كارى را از انسان بخواهد خيلى هم زيادى نخواسته و انصاف حكم مىكند كه انسان آن را رعايت كند.
از شانس خوب او آن شب دكتر داور يكى از دوستان قديمى و در واقع همكلاسى دوره دبستان ايوبخان ميهمان او بود، پس از سلام و احوالپرسى و پذيرايى، با يادى از خاطرات گذشته در مورد مسائل روز به گفتگو نشستند.
ايوبخان: جناب دكتر چه خبر؟
دكتر: قابل عرض! چه نوع خبرى مىخواهى آقا ايوب؟!
ايوبخان: راستش امروز يك مشكل فكرى برايم پيش آمد كه از