41با حالى خوش و حالتى الهى، اين واقعه را برايم تعريف كرد:
تعدادى زائر - حدود سىنفر - براى رفتن به حج از طريق عراق و عتبات عاليات، همراه من شدند. همه در اتوبوس قرار گرفتند تا عازم سفر شوند. در اين ميان، زن و شوهرى كه از چهرۀ آنان آثار ايمان، وقار، ادب و نور عبوديت مىدرخشيد، توجهم را جلب كرد. يكى از بدرقه كنندگان، سفارش هر دو را بالحنى خاص به من نمود.
زيارت عتبات طى شد و به مدينه رفتيم. پس از مدتى آمادۀ رفتن به ميقات شديم. آن مرد و زن در بين مسافران حال ديگرى داشتند، انقلاب حال و اشك چشم به آنان مهلت نمىداد. به مسجد شجره كه رسيديم، جمعيت موج مىزد.
همه آمادۀ محرم شدن و تلبيه گفتن بودند. آن مرد بزرگوار از من مهلت غسل خواست، وسائل غسل را - با تمام سختى كه داشت - برايش فراهم كردم. غسل نمود و دو پارچۀ سپيد را بر خود بست. او را براى تلبيه در وسط مسجد شجره آماده كردم، به من گفت: معناى «تلبيه» چيست؟ گفتم: يعنى اى خداى مهربان، مرا دعوت كردى و فرمودى بيا، بنگر كه اينك آمدم! دوبار در شدّت انقلاب حال و ريختن اشك چشم گفت: خدايا! آمدم، خدايا! آمدم و ناگهان نقش