37
خداى خانه
هندويى شوريده حالى بود كه در مقام عشق صاحب بصيرت و ديده بود.هنگامى كه موسم حج فرا رسيد،كاروان حجاج به راه افتاد.قومى را ديد كه مشغول بستن و كوچ هستند.هندو گفت:اى آشفتگان واى دل ربايان! به چه كار مشغوليد و هدفتان كجاست كه با اين شور و شوق رحل مىبنديد؟ يك نفر جواب داد:اين مردان راه از اين جا عزم سفر حج دارند.
هندو گفت:حج چيست،مرا راهنمايى كن؟
مرد جواب داد:جايى خداوند خانهاى دارد و هر كس در آن جا يك نفس ساكن شود،از عذاب جاودانى خدا،در ايمن خواهد بود.
هندويى بود بس شوريدۀ
وقتى هندو اين سخن را شنيد،شورشى در جانش افتاده و در آرزوى كعبه بر خاك افتاد و گفت:شب و روز از پاى ننشينم تا حج را به جاى آورم.
مست و بىقرار هم چنان مىرفت تا آن جا كه مقصود بود رسيد.
هنگامى كه خانه را ديد،گفت:پس خداى خانه كو كه او را در هيچ كجاى اين جا نمىبينم؟
حاجيان گفتند:اى مرد پريشان! شرم دار،او كى در خانه باشد خانه مال او هست،ولى هيچ وقت او در خانه ساكن نباشد.هر سرى كه ديوانه نباشد،از اين راز واقف باشد.
شورشى در جان هندوى اوفتاد
هندو از اين سخن چنان بر آشفت و متحيّر شد،تيرش به هدر رفت و عقلش از تحير مبهوت گشت و فغانش به آسمان بلند شد.خود را به زمين و سنگ مىزد و به زارى مىگفت:اى مسلمانان! براى چه مرا بدين مكان آورده و سرگردانم كرديد؟!من خانۀ بدون خدا را مىخواهم چه كنم؟ آن خانهاى كه در آن خدا نباشد،براى من از گورستان بدتر است.اگر من از اول اين را مىدانستم،كى اين همه راه را مىپيمودم.يا مرا باز به خانۀ خود باز گردانيد يا خداى خانۀ كعبه را به من نشان دهيد.