28قبرستان بقيع جمع شويم تا براى صبحانه به هتل برويم. ساعت 6 به اتفاق همسرم و نهنه گُلوارى جلوى قبرستان بقيع رفتيم.
حدود 7-8 گروه از ايرانىها در فواصل مختلف روى زمين نشسته بودند و مشغول خواندن زيارتنامه بودند. همهى گروهها رو به قبله نشسته بودند. دست راستشان به طرف مسجدالنبى و دست چپشان به سمت بقيع بود. به ما گفته بودند كه با گروه باشيد. از گروه جدا نشويد. ما هم اطاعت كرديم. از بين گروههاى ايرانى نشسته بر روى زمين، عبور كرديم تا گروه خودمان را ببينيم. خودم را به گروه خودمان رساندم، و رفتم نشستم.
ساعت 7 صبح جهت صرف صبحانه روانه هتل شديم. صبحانه خيلى سريع صرف شد. وقت را نبايد تلف كرد. مگر چند بار اين گونه فرصتها دست مىدهد؟ پس بايد جنبيد، بايد دويد. سريع غسل كردم و وضو گرفتم، پياده و به حال دو، خودم را به بقيع رساندم. پشت ديوار و نردهها ايستادم. چيزى بلد نبودم كه بخوانم. دستها را به دعا برداشتم.
نمىدانستم چه بگويم؟ چه بخوانم؟ بدنم مىلرزيد! انرژى زيادى در آن تلمبار بود و راهى براى گريز مىخواست. بايد دعايى بخوانم كه ارضاء شوم ولى چيزى نمىدانم دلم مىخواهد از سينهام بيرون بزند. طوفانى از هيجان مىخواهد منفجرم كند. خدايا چه بگويم؟ چه بخوانم؟ خدايا چه كنم؟ اشك امان نمىدهد. فرصت انديشيدن نمىدهد. سرانجام سرم را به ديوار تكيه دادم و جانانه گريستم. گريستم و گريستم، تا كمى آرامش پيدا كردم. به على عليه السلام و فرزندانش و سلمان فارسى انديشيدم. آن شب كه مخفيانه پيكر پاك و مطهر حضرت فاطمهى زهرا عليها السلام را دفن مىكردند.
انديشيدم و هى انديشيدم. انديشه به آن لحظات، انديشه به حضرت على عليه السلام كه بايد با دست خودش و در تنهايى شب پيكر عزيزترين و