123من دوست ندارم صدقه بخورم. اگر كارى باشد، مايلم كار كنم». ميزبان نيز كارى از قبيل سقايت (آبرسانى)، به او واگذار كرد.
رئيس قبيله، در اين مدت، آثار بزرگى و كرامت را از كارگر جديد و مهمان عزيز خود مشاهده كرد؛ بهويژه شبى او را در تهجد و مناجات با خدا ديد كه به پيشگاه پروردگار آنچنان خضوعى دارد كه هيچكس و هيچچيز، او را به خود مشغول نمىكند. با ديدن اين منظره، محبتى شديد در دل او پديد آمد. روزى بستگان خود را جمع كرد و با اجازه قاسم، دختر خود را به عقد و ازدواج وى درآورد و خداوند نيز فرزند دخترى، به وى كرامت كرد. وقتى كه سه سال از سن دختر مىگذشت، رئيس قبيله، از خانواده و فاميل داماد خود باخبر شد و فهميد كه او، از فرزندان برومند رسول اكرم(ص) و يادگار حضرت موسى بن جعفر(ع) است. بىاندازه ناراحت شد و گفت: «چقدر شرمندهام؛ زيرا تو فرزند امام منى و من تو را قدر ندانستم». قاسم گفت: «تو از من پذيرايى كردى و من را گرامى و بزرگ داشتى. اميد است با ما در بهشت باشى». كمكم قاسم مريض شد و مرض او شدت گرفت. روزى به پدر عيال خود گفت: «بعد از مرگ، تجهيزات مرا به خوبى انجام دهيد و موسم حج، زن و دخترم را ببريد نزد مادرم در مدينه كه ديگر بيش از اين، انتظار مرا نكشد».
قاسم، خيلى زود و در جوانى از دنيا رفت و پس از تشريفات كفن و دفن، ايام حج، خانواده او با اندوه فراوان به مكه رفتند و حج انجام دادند و سپس به مدينه رفتند و به خانه حضرت موسى بن جعفر(ع) رسيدند. رئيس قبيله، دختر بچه را بر زمين گذاشت. اهل آن خانه، چون دخترك را ديدند كه شباهت تامّى به قاسم دارد، دور او را گرفتند؛ بهويژه مادر حضرت قاسم با ديدن دختر، گريه فراوانى كرد و مىگفت: «به خدا قسم! اين فرزند من است». پرسيدند:
«از كجا مىدانى؟» گفت: «چون شباهت زيادى به فرزندم، قاسم دارد». آنگاه دختر بچه گفت: «مادر و پدربزرگم به همراه من آمدهاند و اكنون دم در ايستادهاند». آنها به درون خانه راهنمايى شدند و از مرگ حضرت قاسم، به خانواده امام موسى كاظم(ع)